.comment-link {margin-left:.6em;}
My Photo
Name:

I am another Iranian striving for Human Rights and Democracy. read and sign the petition Please support the IRANIAN WOMENS' ONE MILLION SIGNATURES CAMPAIGNto change the discriminatory laws against women in Iran.

Saturday, June 20, 2009

Tehran Under Siege. Rooz online article

photo from Rooz online website


شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
روایت یک شهروند:
تهران زیر یورش


این عبارات را در حالی می نویسم که ترس بر دلم لانه کرده است. ترس هست اما تردید نه! خواستم این را از همین اول بگویم که اگر نوشته ام رنگی از هیجان و هراس دارد، آن، طبیعی ترین چیزی است که این روزها برما می رود. اما در این قبال، آنچه به دست آورده ایم ایمان بیشتر به اراده خودمان، خواستمان و آزادی مان است. شعار نمی دهم. بخوانید
جدود ساعت 5 ما در خیابان آزادی به سمت انقلاب حرکت می کردیم. ( مسیر از انقلاب به سمت آزادی بود ولی ما از پایین وارد شدیم که اگر از انقلاب راه ندادند ، ما وارد خیابان شده باشیم). خیابان در سیطره نظامی ها بود. سر هر کوچچه دسته به دسته ایستاده بودند . تازه یک ربعی بود که در خیابان آزادی پیش می رفتیم که اصلا نفهمیدم چه شد که دیدم ناگهان مردم از روبرو (از طرف انقلاب) به سمت ما در حال دویدن هستند. من و همراهانم با صدای بلند فریاد می زدیم که سر جایتان بایستید و کنار هم بایستید که ناگهان در چشم برهم زدنی دور و برما خالی شد و در برابرمان انبوه مردان غول پیکر ضد شورش حمله ور شدند. سعی کردم با آرامش از صحنه بیرون بروم و حالت دویدن نداشته باشم. چون بعضی از آنها موتور سوار بودند و هر که می دوید به سمتش با موتور یورش می بردند. اما همه اینها در کمتر از یک دقیقه رخ داد. در محاصره دو گارد ضد شورش قرار گرفتم و باتومها روی سرو کمرم فرود آمد. چشمم سیاهی رفت و درد در سرم پیچید. خوشبختانه در سوی دیگر خیابان مردم همه جمه شدند دوباره در خیابان. و سعی کردند با دعوت از دیگران ، به سمت میدان آزادی یعنی همان سمتی که ما آمده بودیم، راهپیمایی سکوت کنند. ولی چند دقیقه بیشتر نکشید که گارد با تعداد زیاد حمله کردند و متاسفانه مردم شروع کردند به دویدن.
نیروهای ضد شورش که امروز خیلی رنگ به رنگ بودند ( رنگ و مدل لباسهایشان و ابزاری که استفاده می کردند) دسته به دسته حمله می کردند. به نظر می رسید که منتظر می مانند تا مردم در یک جا جمع شوند و بعد به آنها حمله می کردند. اگر نمی دویدی و فرار نمی کردی زیر دست و پا له می شدی. همانجا همراهانم را گم کردم و از هم جدا افتادیم. زنی را دیدم که در وسط بیش از ده پلیس گیر افتاده بود و تا جان داشت می زدندش. حتا به سمت پل هوایی که بعضی ها از پله هایش بالا رفته بودند، یورش بردند و مردم داخل کانال پل را به شدت با باتوم زدند. از آن موقع بود که مردم شروع کردند به شعار دادن. شعار عمده آنها " مرگ بر دیکتاتور" و الله اکبر بود. اما بعدتر رهبر را هم به شعارهایشان وارد کردند.
شعار آنها را دور هم جمع می کرد و آن موقع بود که پلیس هم شروع کرد به تیراندازی. اول هوایی. و گاز اشک آور. مردم در حالی که چشمها و صورتشان می سوخت هر کدام به یک سو فرار کردند. بعضی ها در خانه هایشان را به سوی آنها باز می کردند و بعضی هم نه!
من به علت سرگیجه و درد زیاد سرم که باتوم خورده بود، به یک خانه در کوچه ای حوالی بهبودی پناه بردم . تهوع و سرگیجه داشتم و تمام بدنم می لرزید . عده دیگری هم آمدند. اما پلیس هم به دنبال ما و کسانی که به این کوچه وارد شده بودند باز هم گاز اشک آور شلیک کرد. در میان افراد دیگری هم که به ان خانه پناه آورده بودند، پدر و پسری هم بودند که استخوان کتف پسر و فک پدر ش بر اثر اصابت باتوم به شدت آسیب دیده بود. ترسیده بودم. ترسیده بودیم. اما هیچ کدام حاضر نبودیم کوتاه بیاییم و به خانه برگردیم. دختری که با مادرش در میان ما بود دائما تکرار می کرد : دیگر ترسمان از به خیابان رفتن ریخت!
ساعتی در آنجا بودیم . در این مدت از بیرون این خانه به شدت صدای تیراندازی می آمد و نمی شد تشخیص داد که هوایی است یا به سمت مردم شلیک می کنند. از همراهانم بی خبر بودم و دلشوره آنها نمی گذاشت آرام بمانم.
بعد از این که صدای شلیک کم شد، من و آن عده بیرون رفتیم و به سمت بزرگراه یادگار راه افتادیم. اما قبل از بزرگراه ، تمام خیابان پر از نیروهایی با لباسهای مختلف بود که من نمی دانستم از چه گروهی هستند. چند تایشان قبل از نزدیک شدن ما با موتور به سمتمان آمد و داد زد که جلو نروید و برگردید. بسته است. پشت سرمان هم همین بساط بود . وسط مانده بودیم و دود را از بزرگراه می دیدیم. معلوم بود که در یادگار درگیری است.
از جمع جدا شدم و به همراه دختری دانشجو به سمت شمال بهبودی براه افتادم . تا نیمه رفته بودیم که ناگهان از پایین (سمت آزادی) نیروها حمله کردند. مردم شروع کردند به دویدن و برخی هم همراه اله اکبر عده ای هو می کردند. علتش این بود که به خاطر ماشینهایی که در بهبدی گیر کرده و امکان حرکت نداشتند، نیروها نتوانسته بودند به مردم حمله کنند. اما همانجا خودم دیدم که چطور به ماشینها و خانه ها و شیشه مغازه هایی که بسته بودند حمله می کردند. در بین راه، از مغازه ای به خانه زنگ زدم و دانستم بقیه همراهانم سالم رسیده اند. اما در خیابان خبر از کشته شدن سه نفر را دهان به دهان می شنیدم. از شمال بهبودی توانستم تاکسی کرایه کنم و تا پل گیشا بروم و از آنجا ماشین دیگری به سمت شرق تهران. شنیدم که در ورودی گیشا هم گاز اشک آور شلیک شده که علتش را ندانستم. دیگر توان دنبال کردن نداشتم.
حالا در خانه ام. با درد تن و درد وطن. درد تنمان کم کم به در می شود اما درد وطن ؟ آیا به در خواهد شد؟

مهرداد گ.
Tehran Under Siege
I am writing while scared but not deterred. I want to say that if my writing has any color of exciteent and fear, it is a natural feeling that we have here these days. But these days, the things that we have gained are strengthened resolve and confidence, and our demand is freedom. I won't give slogans, please read.
Around 5pm our time, in Azadi street we walked toward Enghelab. (The way from Enghelab was by way of Azadi, but we enterd from below, so that if they wouldn't give us way from Enghelab, we would have entered the street). The street was full of Nezami forces. At the beginning of each street, they were in standing in groups. It was ony fifteen minutes that we were at Azadi street when suddenly the people from across (from Enghelab) were running towards us. Me and surrounding were yelling in loud voices to stay where we are and stick together. Suddenly we found ourselves alone in front of a bunch of large anti-riot police attacking. I tried to calmly leave the scene and not look like I was running, since some of the anti-riot police were on motorcycles and those people that would run would get chased down by the motorcycle anti-riot police. But all of this took place in less than a minute. I got surrounded by two anit-riot police and their batons landed on my head and back. My eyes would see black and pain was twisting in my head. Luckily from the other side, people were gathering again in the street and they tried with the coaxing of others, to march peacefully towards Azadi street. But only a few minutes later the guards attacked and unfortunately the people started running again.
The anti-riot police were very colorful today (both in the color and style of their clothing and their types of tools). They would attack in groups, it looked like they would wait untill people would coalesce, and then they would attack them. If you didn't run away you would get trampled under people's feet. I got separated from my fellow travellor. I saw a women who was in the middle of more than ten riot police, and they were beating her mercilessly. They even went to the cross walk and some of the people that were crossing, were attacked and were beaten with batons. That was when people started chanting slogans: "death to the dictator" and "Allah Akbar". But then later there were some slogans against the Supreme Leader too.
The slogans would cause people to coalesce, and at that time the police started to shoot, first in the air, then tear gas. While the people's eyes and faces were burning, they were running in different directions. Some had opened their house doors to the protestors and gave them haven, but some would not.
Due to the dizzines and severe head pain from the baton beating, I took asylum in a house in a side street. I had dizziness and vomiting and my entire body was shaking. there was another group, but the police, in pursuit of us and others that ran into the side street, shot tear gas again. Amongst us that had taken asylum at the house, there was a father and a son where the bones of the son and the jaw of the father were severly hurt from baton beatings. I was scared, we were scared. But none of us were ready to back down and return home. A girl who had come with her mother amongst us said:" Our fear of going to the street has fallen!".
We were there a few hours. During the time that we were in the house, we heard shots. We could not determine if they were in the air or if shots were fired at people. I had been separated from my fellow travellers, and my worry for them would not allow me to settle down.
After the shots subsided some, a group and I went out and walked towards the "Yadgar" highway. But before the highway, the whole street was full of forces with different uniforms and I could not tell who they belonged to. Some of them came close to us with their motorcycles and yelled to not come forward, the path is closed. The same situation was behind us also, were were trapped in the middle and we could see smoke from the highway. It was clear that there were clashes in the highway.
I separated from the group, and with the help of a girl University student, I walked to the north of Behboodi. We walked halfway, when suddenly from below (from Azadi) the forces attacked. The people started to run and some with the chant of "Allah Akbar". This was because of vehicles in the street that could not move, the forces could not attack the people. In the way, I found a store and called my fellow travellors. I learned that they were ok, but I heard from word of mouth that 3 people died. I had heard that at Geesha tear gas was thrown also, but I don't know the reason.
Now I am home with an aching body, but I don't know what is to come of my aching country?
/article/2009/june/20//-1f6023c8fc.html

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin